شانزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود و برادرم که به خدمت سربازی رفته بود به طور ناگهانی و بدون اطلاع قبلی به خانه بازگشت و گفت: «بابا برام مرخصی گرفته و منم برگشتم خانه!» ساعت یازده صبح بود که دوستان بابا به خانه ادامه مطلب
عید غدیر خم بود. قرار بود حسن با عدهای دیگر از امرای ارتش به دیدار حضرت امام (ره) بروند. این اولین باری بود که حسن میتوانست حضرت امام را از نزدیک ببیند و از این جهت بسیار خوشحال بود. لباسهای خود را ادامه مطلب
روز عاشورا بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابانهای نزدیک حرم علیبن موسی الرضا (ع) به تماشای دستههای سینهزنی ایستاده بود. ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا درنیامد. لحظاتی گذشت. دهان بچه همچنان باز بود. نفسش بند ادامه مطلب