ناصر کاظمی
ناصر کاظمی در ۱۲ خرداد ۱۳۳۵ در خانواده ای مذهبی در تهران متولد شد. در دوران نوجوانی با وجود سن کم می گفت: «من دوست ندارم لباس نو بپوشم در صورتی که بچه های دیگر از آن محرومند.» ناصر در کنار تحصیل در دانشگاه از تدریس در مدارس مناطق محروم در جنوب تهران غافل نشد. او در دوران ستم شاهی ضمن پی بردن به ماهیت آمریکایی رژیم شاه، از سال ۱۳۵۶ به مبارزات سیاسی خود شدت بخشید. در همین سال بود که به دلیل فعالیت های سیاسی در دانشگاه و به آتش کشیدن پرچم آمریکا موقع ورود ورزشکاران آمریکایی به ورزشگاه صد هزار نفری آزادی دستگیر شد.
بعد از پیروزی انقلاب از خرداد ماه سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران در آمد. پس از گذراندن آموزش مختصر نظامی راهی دیار محروم سیستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل به فعالیت پرداخت. بعد از آن به اتفاق دیگر همرزمانش برای رویارویی با توطئه تجزیه طلبان خوزستان راهی خرمشهر شد و تا پایان این غائله در آنجا ماند. پس از خنثی شدن غائله خوزستان، به لحاظ موقعیت حساس کردستان و ایجاد آشوب و ناامنی توسط گروهک های مزدور آمریکایی (کومله و دمکرات) بنا به پیشنهاد شهید بروجردی (فرمانده وقت سپاه کردستان) به همراه چند نفر از رزمندگان در دی ماه ۱۳۵۸ به پاوه رفت. ناصر کاظمی در این شهر با سمت فرماندار، به فرماندهی سپاه پاوه نیز منصوب شد. پس از یک سال و نیم تلاش بی وقفه، به سنندج اعزام شد و مسئولیت سپاه پاسداران کردستان را عهده دار شد. در این سمت نیز فعالیت های درخشانی انجام داد که پاکسازی مناطق حساس و راهبردی مانند جاده بانه – سردشت، کامیاران، مریوان، تکاب، صائین دژ، آزادسازی بوکان، سد بوکان و چند عملیات دیگر از آن جمله اند. تا اینکه سرانجام پس از آخرین مأموریت خود در شمال کردستان، روز شنبه ششم شهریور ماه ۱۳۶۱ در حین پاکسازی محور پیرانشهر – سردشت در یکی از روستاهای پیرانشهر به شهادت رسید.
خاطره ای از شهید
یک شب با هم صحبت می کردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟» گفت «بله! شهادت را دوست دارم.» پرسیدم: دوست داری اسیر با جانباز شوی؟
گفت: «برای جانبازی و اسارت آماده نیستم. من دوست دارم شهید شوم. آن هم به یک شکل خاصی! »
گفتم: «چگونه؟»
گفت: «یک تیر بخورم. فقط یک دانه. یا توی قلبم بخورد یا توی پیشانی ام. نمی خواهم جنازه ام تکه پاره شود.»
آن شب راجع به شهادت صحبت کردیم ولی او فقط به همان نحوه شهادت راضی بود. روزی که به شهادت رسید، خبر آوردند که یک تیر خورده است؛ آن هم توى پیشانی اش.