شهید جواد فکوری در سال ۱۳۱۷ در شهر تبریز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تبریز گذراند و پس از اتمام تحصیلات متوسطه و اخذ دیپلم ریاضی، در سال ۱۳۳۸ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی ارتش شد. وی دوره مقدماتی پرواز را در ایران و دوره تکمیلی آن را در آمریکا گذراند و سپس دوره مقدماتی مدیریت و دوره خلبانی اف-۵ را در آلمان طی کرد. او همچنین دوره های تکمیلی مدیریت خلبانی اف-۴، فرماندهی گردان هوایی و فرماندهی ستاد را در ایران با موفقیت طی کرد.
شهید فکوری یکی از خلبانان شجاع و دلسوز نیروی هوایی بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مشاغلی مانند فرماندهی پشتیبانی پایگاه دوم شکاری، فرماندهی پایگاه یکم شکاری، معاون عملیاتی نیروی هوایی و فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را به عهده داشت و سپس با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع به کابینه شهید رجایی راه یافت.
شهید سرلشکر فکوری هنگامی که به علت ابراز لیاقت و کاردانی و همچنین ایمان و تعهد به سمت فرمانده نیروی هوایی منصوب شد، تلاش فوق العاده ای در جهت بهبودی وضع عملیاتی این نیرو متقبل شد و در آغاز جنگ تحمیلی در بزرگ ترین عملیات برون مرزی پس از حمله ناجوانمردانه عراق به فرودگاه های کشور، با به پرواز در آوردن ۱۴۰ فروند هواپیمای شکاری جواب دندان شکنی به مزدوران بعثی عراق داد. وی پس از اینکه با حفظ سمت، مسئولیت وزارت دفاع را به عهده گرفت با تقسیم همه اوقات خویش تا آنجا که در توان داشت در این دو سنگر حساس، تلاش خستگی ناپذیرش را ادامه داد و سرانجام در ۷ مهر ۱۳۶۰ هنگام بازگشت از جبهه های جنگ حق علیه باطل به همراه دیگر فرماندهان ارتش بر اثر سانحه هوایی در نزدیکی کهریزک به شهادت رسید.
خاطره ای از زبان همسر شهید
چهار، پنج سال مطالعات گسترده در ادیان مختلف، باعث گرایش شدید او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه اش ترک نمی شد. آن موقع کسی به اسم تیمسار ربیعی فرمانده پایگاه شیراز بود. وی در ماه رمضان ساعت ۱۰ صبح جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود. می دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال، سال درجه ات است. با ربیعی سر ناسازگاری نگذار. اما جواد تأکید کرد: دینم را به درجه و دوره نمی فروشم. تیمسار ربیعی هم مرا دید و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دینش می رسد.
اغلب اوقات عادت داشتیم برای ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پایگاه برویم. پایگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص یک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرین باری که به باشگاه رفتیم، یک همافر به دلیل اینکه غذای رستوران های دیگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تیمسار ربیعی قبل از اینکه همافر شروع به خوردن کند، ضمن اینکه از او می پرسید چرا به این باشگاه آمده، او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد. غذای ما به نیمه رسیده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و از آن به بعد دیگر به باشگاه نرفتیم. جواد می گفت: «تحمل این زورگویی ها را ندارم.»