وقتی از شناسایی بر می گشتیم، به محمود گفتم: «این برگهای بلوط که توى راهمونه، فردا شب ممکنه کار دستمون بده ها.» لبخند معنی داری زد و گفت: «این دیگه دست ما نیست، کس دیگه ای عملیات رو هدایت می کنه.» شب عملیات، دلهره همه وجودم را گرفته بود. فکر عبور چند گردان سیصد نفره از روی برگهای خشک، عذابم می داد. آسمان صاف بود و پر ستاره، نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود. زدن به خط دشمن، آن هم زیر نور ماه خودکشی بود. هنوز از خط خودی فاصله نگرفته بودیم که توده ای از ابرهای سیاه، آسمان منطقه را یکدست تاریک کرد و به دنبال آن رعد و برق و باران شروع شد. حالا دیگر نه نگران عبور از روی برگ های خشک بودم، نه دلواپس نور مهتاب و دید عراقی ها.