یک شب با هم صحبت می کردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟» گفت «بله! شهادت را دوست دارم.» پرسیدم: دوست داری اسیر با جانباز شوی؟
گفت: «برای جانبازی و اسارت آماده نیستم. من دوست دارم شهید شوم. آن هم به یک شکل خاصی! »
گفتم: «چگونه؟»
گفت: «یک تیر بخورم. فقط یک دانه. یا توی قلبم بخورد یا توی پیشانی ام. نمی خواهم جنازه ام تکه پاره شود.»
آن شب راجع به شهادت صحبت کردیم ولی او فقط به همان نحوه شهادت راضی بود. روزی که به شهادت رسید، خبر آوردند که یک تیر خورده است؛ آن هم توى پیشانی اش.