خیلی به او وابسته بودم. یکبار گفتم: «من یک ثانیه هم نمیتوانم بدون تو زندگی کنم.» او مثل همیشه با مهربانی پاسخ داد: «همین دلتنگیهای تو هست که نگذاشت من در آن هشت سال شهید شم وگرنه من در تمام عملیاتها بودم، تمام اطرافیانم شهید شدند و من جا ماندم.» چند شب قبل از پرواز آخرش، یک لوح فشرده از رزمندگان شهید میدان جنگ را نگاه میکرد و اشک میریخت. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ با چشمانی گریان پاسخ داد: «من از قافله شهدا جا ماندم.» شب آخر، مفصل با بچهها صحبت کرد و به مهدی سفارش کرد: «چه من باشم و چه نباشم تا زمانی که زندهای، نذر شب عاشورا را ادامه بده.»
صبح روز بعد، مثل همیشه او را از زیر قرآن رد کردم؛ غافل از اینکه این آخرین پرواز اوست و او اینبار به اوج بال میگشاید.