در پایگاه هوایی نوژه همدان زندگی می کردند. تقریبا هر روز مأموریت پرواز داشت. وقتی بر می گشت ظرف ها را می شست، به بچه ها می رسید. می گفت من همیشه شرمنده زحمات همسرم هستم. یک بار با بچه ها قایم باشک بازی می کرد. بچه ها نتوانستند بابایشان را پیدا کنند. انگار گم شده بود. با کمک مادر و صاحب باغ، دنبالش می گشتند که یکهو صدایش را از بالای یک درخت نارون صاف و بلند شنیدند. صاحب باغ کلی تعجب کرده بود. همان جا هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله کسی نتونسته از این درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافی درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما!»