شانزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود و برادرم که به خدمت سربازی رفته بود به طور ناگهانی و بدون اطلاع قبلی به خانه بازگشت و گفت: «بابا برام مرخصی گرفته و منم برگشتم خانه!» ساعت یازده صبح بود که دوستان بابا به خانه ما آمدند و به ما سر زدند. بعد تلفن ما و بعد برق خانه قطع شد. بعدها فهمیدم که این کار را به خاطر اینکه ما از طریق تلفن یا رسانهها به طور ناگهانی متوجه موضوع نشویم انجام دادهاند. ساعت تقریبا ۷ عصر بود که داییام به خانه ما آمد و گفت: «آماده شین، باباتون اومده باید بریم پیشش.» همان وقت بود که جمعیتی با شیون و زاری به خانه آمدند. دایی هم در حالی که پیراهن سیاه به تن داشت، گفت: «بابا زخمی شده، الان تو بیمارستانه، توی اتاق عمله، باید منتظر بمانیم هر وقت که آوردنش بیرون، میرویم پیشش.» خانه شلوغ شده بود و من هم به همه چیز مشکوک بودم. یکی از همسایهها آنجا بود و از او پرسیدم: «چی شده؟ تو رو خدا هر اتفاقی که افتاده به من بگو!» همسایه به من گفت: «بابات چهار ماه پیش از کجا برگشت؟» به او گفتم: «از کعبه، از پیش خدا!» همسایه گفت: «بابات دوباره رفته پیش خدا، بابات شهید شده!»