شهید نبیالله شاهمرادی
شهید نبیالله شاهمرادی (حنیف) در ٨ اردیبهشت ١٣٤١ در شهر چادگان و در خانوادهای مذهبی پا به عرصه وجود گذاشت. دوران کودکی و نوجوانی را در همان شهر سپری کرد. در اواخر سال ١٣٥٥ و در حالی که چهارده سال بیشتر نداشت با جریانات سیاسی آن زمان کشور آشنا شد.
پس از پیروزی انقلاب، شهید حنیف به عضویت کمیته انقلاب اسلامی منطقه در آمد و به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات این نهاد مشغول خدمت گردید. سپس در مقطعی با تشکیل جهاد سازندگی به آن نهاد پیوست و سرانجام پس از استقرار سپاه پاسداران در منطقه فریدن در سال ١٣٥٨ از اولین افرادی بود که به عضویت این نهاد مقدس درآمد. وی واحد اطلاعات سپاه فریدن را راهاندازی کرد و در همانجا مشغول فعالیت شد و در مسئولیتهای مختلفی از جمله واحد اطلاعات سپاه فردین، به عنوان فرمانده اولین گروه داوطلبان، در معیت ٦٠ نفر دیگر از همرزمانش عازم جبهه شوش و در آن منطقه مستقر شدند.
شهید حنیف در سال ١٣٦٢ به دنبال اوجگیری فعالیت گروهکهای ضدانقلاب در کردستان و آذربایجان غربی و نیازمندی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) به انجام عملیات علیه این گروهها، عازم منطقه شمالغرب شد.
در ابتدای سال ١٣٦٩ معاون اطلاعات قرارگاه حمزه سیدالشهدا شد و در یازده سال، اقدامات بسیار موثری در انسجام و هدفمند کردن فعالیتهای جاری در منطقه انجام داد. در سال ١٣٨٠ و به دنبال تثبیت امنیت در منطقه و زمینگیر شدن ضدانقلاب در آن سوی مرز، این شهید به عنوان جانشین ستاد فرماندهی نصر و مسئول اطلاعات و عملیات و فرمانده قرارگاه نصر شمالغرب منصوب شد. در سال ٨٤ معاون اطلاعات نیروی زمینی سپاه شد، اما دیری نگذشت که در ١٩ دی ١٣٨٤ در سانحه سقوط هواپیمای فالکن سپاه در ارومیه همراه با سردار حاج احمد کاظمی و جمعی از فرماندهان و یادگاران دفاعمقدس، به سوی حق تعالی شتافت.
خاطرهای از زبان همسر شهید
خیلی به او وابسته بودم. یکبار گفتم: «من یک ثانیه هم نمیتوانم بدون تو زندگی کنم.» او مثل همیشه با مهربانی پاسخ داد: «همین دلتنگیهای تو هست که نگذاشت من در آن هشت سال شهید شم وگرنه من در تمام عملیاتها بودم، تمام اطرافیانم شهید شدند و من جا ماندم.» چند شب قبل از پرواز آخرش، یک لوح فشرده از رزمندگان شهید میدان جنگ را نگاه میکرد و اشک میریخت. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ با چشمانی گریان پاسخ داد: «من از قافله شهدا جا ماندم.» شب آخر، مفصل با بچهها صحبت کرد و به مهدی سفارش کرد: «چه من باشم و چه نباشم تا زمانی که زندهای، نذر شب عاشورا را ادامه بده.»
صبح روز بعد، مثل همیشه او را از زیر قرآن رد کردم؛ غافل از اینکه این آخرین پرواز اوست و او اینبار به اوج بال میگشاید.