عباس شیرازی
شهید عباس شیرازی در سال ۱۳۲۳ در یک خانواده کشاورز در یکی از روستاهای اطراف رفسنجان به نام کشکوئیه به دنیا آمد. او دوران کودکی را تحت تربیت پدر بزرگوار و مادر گرامی اش سپری کرد و با شوق سرشار خویش تا کلاس چهارم در کشکوئیه و تا کلاس هفتم را در شهرستان رفسنجان پشت سر گذاشت. سال ۱۳۳۶ برای تحصیل علوم و معارف اسلامی به شهر قم عزیمت کرد و به علت هوش و استعداد فوق العاده ای که داشت، به سرعت، سطح را تا سال ۱۳۴۳ به پایان برد. بعد از آن در محضر علمای بزرگواری چون امام خمینی و دیگر مراجع تقلید به کسب علوم دینی پرداخت. از نوجوانی پیرو راستین خط ولایت و امامت به شمار می رفت. پس از قیام خونین سال ۱۳۴۲ به رهبری حضرت امام خمینی، فعالانه در صحنه مبارزه علیه خاندان پهلوی و استکبار جهانی شرکت داشت و با سخنرانی های پر شورش مردم را با اهداف انقلاب آشنا می کرد. همگام با تبلیغ رساله الهی در مؤسسه (در راه حق) به عنوان یکی از اعضای فعال با قلم خویش باب تازه ای را در سیاست ضد شاهی خود گشود. وی برای گسترش یگانگی مردم و وحدت امت اسلامی، اغلب مناطق محروم را برای انجام فعالیت های تبلیغی و اساسی بر می گزید. در زمان پهلوی بارها او را از سخنرانی منع کردند اما وی توجهی به این مسائل نکرد و با جسارت بیشتری به سخنرانی پرداخت که در نهایت دستگیر و زندانی شد.
بعد از ۴۰ روز که از زندان آزاد شد، لحظه ای آرام نگرفت و همانند کوهی مقاوم پشت سر رهبر کبیر انقلاب به مبارزه ادامه داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از سوی حضرت امام خمینی به امامت جمعه تنکابن و سپس خمین انتخاب شد و مدتی بعد به قم بازگشت و با یاری جمعی از روحانیون دبیرخانه ائمه جمعه را تأسیس کرد و بعد از مدتی به سمت دادستان کل انقلاب منصوب شد. در سال ۱۳۵۹ به عنوان قاضی انتخاب گردید و بر اثر فعالیت های کم نظیر آن شهید به بازرسی دادگاه های انقلاب سراسر کشور معرفی شد.
روح جستجوگر او ماندن در پشت جبهه را برنمی تابید. مسئولیت هایی را که داشت، کنار گذاشت و به جبهه رفت. او در جبهه ماند تا سرانجام در ظهر جمعه ۱۷ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۴ در سانحه رانندگی به شهادت رسید و پیکر مطهرش در حرم حضرت معصومه (س) در شهر مقدس قم به خاک سپرده شد.
خاطره ای از زبان برادر شهید
با عباس از محل کار به خانه باز می گشتیم که او گفت: «بیا به دنبال دخترم برویم.» مدرسه در خیابان ایران قرار داشت. ما در همان کوچه ماشین را پارک کردیم. تقریبا همه دانش آموزان به خانه هایشان رفتند، اما دختر برادرم مشغول صحبت با دوستش بود. این گفتگو نیم ساعت طول کشید و ما همچنان منتظر نشسته بودیم. در این نیم ساعت اخوى حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد. با وجود اینکه خیلی خسته بود و مشغله های دیگر مثل جلسه، سخنرانی، نماز جماعت و … داشت، او آرام در ماشین نشست تا صحبت فرزندش تمام شد و من به این همه صبر او غبطه خوردم.