روز عاشورا بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابانهای نزدیک حرم علیبن موسی الرضا (ع) به تماشای دستههای سینهزنی ایستاده بود. ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا درنیامد. لحظاتی گذشت. دهان بچه همچنان باز بود. نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر میشد. جیغ زنها بلند شد. زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت. باز خبری نشد. مادر شنید: طفلکی تمام کرد، خفه شد! رو به حرم گرداند و گفت: حاشا به غیرتت! بعد چشمهایش سیاهی رفت و به زمین افتاد. در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه میخواند. در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره میکند: پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکیهای آن سید نورانی، که حالا میدانست امام رضا (ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!»
به صدای گریه فرزندش چشم گشود. صدای صلوات زنها بلند شد. بچه را که به بغل گرفت و بر سینهاش فشرد، اشک امانش نداد. به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش، بیادبی کردم.» زنها هر یک چیزی میگفتند و داروهایی تجویز میکردند و دعانویسهایی را نشان میدادند. از میان صداها شنید: «بیچاره هم خودش غشیه، هم بچهش!»
تا دو روز تب داشت. اما مادر هیچ نگران نبود و میدانست نگهدار علی کسی دیگر است.