وقتی بالای سر او رفتم، به دلیل ترکش زیادی که به بدنش خورده بود، جانسوزانه ناله می کرد. با دیدن چنین حالتی، یاد خاطرات زندان او افتادم که برای ما تعریف می کرد. او می گفت: هنگامی که مأموران ساواک یکی از مبارزان مسلمان را با بخاری برقی شکنجه می دادند، آیه «یا نار کونی بردا و سلاما» را قرائت می کرد. این خاطره را به یادش آوردم. او آرام شد تا اینکه او را به سختی به پشت جبهه منتقل کردند. در بیمارستان بود که به آرزوی دیرینه خود رسید و به لقاء معبود و معشوقش نایل گشت و دریای متلاطم روحش به کرانه وصال آرامش گرفت.