شب عید نوروز سال ۱۳۶۴ به اتفاق از منطقه می آمدیم تا سری به خانواده هایمان بزنیم. وقتی وارد اهواز شدیم، کنار یک مغازه میوه فروشی توقف کرد و گفت: چطوره قدری میوه و شیرینی بخریم؟ گفتم: خوبه. مشغول جدا کردن میوه ها شدیم. ناگهان گفت: عباس! من پشیمان شدم، میوه نمی خرم. شما بخر. من که در بهت فرو رفته بودم، گفتم: من هم نمی خرم، چطور شد مگه!؟ گفت: پول ندارم. گفتم: من پول دارم. ضمناً حواست کجاست؟ وقتی بنزین زدیم، کلی پول داشتی. گفت: عباس آن پول، مال بیت المال بود، پول شخصی ندارم. گفتم: معذرت میخواهم. سپس من با کلی التماس پول میوه را دادم و ایشان با قول اینکه قرض می دهم و بعدا پس می گیرم، قبول کرد.