زمستان سال ۱۳۶۴ بود و در تهران زندگی می کردیم. اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی باید مسیری را می پیمود که جز ماشین های دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافیک، بقیه مجاز به تردد نبودند. افزون بر این، از ناحیه پا هم ناراحت بود و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت (تقریبا یک کیلومتر) برایش زجرآور بود. از او خواستم با ماشین سپاه برود؛ اما نپذیرفت. گفتم: «حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد! گفت: «اگر خواستی همین طور( پیاده) می روم و گرنه نمی روم.» وی کیسه ۲۵ کیلویی را روی دوشش نهاده بود و کیف دستی و چیزهای دیگری هم در دستش، به سختی به خانه آورد اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.