به یاد دارم که در اوایل فرماندهی شهید بابایی در اصفهان، به علت خرابی منبع ها، آب آشامیدنی پایگاه کم شده بود. او از من خواست به طور پیوسته با تانکر از دریاچه و یا از شهر اصفهان به داخل پایگاه آب بیاورم. من مدتی این کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام می دادم. گویا بابایی احساس می کرد به علت کمبود نیرو، کار کند پیش می رود برای همین از من خواست رانندگی با تانکر را به او آموزش دهم. در چند نوبت پشت فرمان نشست و رانندگی با تانکر را آموخت. از آن به بعد هر روز در پایان روز و هنگامی که کارهای روزانه اش به پایان می رسید، می آمد و به ما کمک می کرد.
یک روز عباس از پرواز برگشته بود و خستگی در چهره اش نمایان بود. به همین دلیل از او خواستم رانندگی نکند و این کار را به من واگذارد، اما او قبول نمی کرد و من همچنان اصرار می کردم. در نتیجه به او ترفند زدم و گفتم: «شما مگر فرمانده پایگاه نیستید؟ آیا نباید بیش از همه، شما مقررات را رعایت کنید؟، گفت: «بله. مگر چه شده؟ گفتم: «شما گواهینامه پایه یک دارید؟، گفت: «نه!» گفتم: «پس چرا بر خلاف قوانین پشت نشانگر نشسته اید؟ این خودش خلاف مقررات است، با شنیدن این جمله بی درنگ ماشین را نگه داشت و از پشت فرمان پایین آمده گفت: «بفرمایید. شما بنشینید.»