با عباس از محل کار به خانه باز می گشتیم که او گفت: «بیا به دنبال دخترم برویم.» مدرسه در خیابان ایران قرار داشت. ما در همان کوچه ماشین را پارک کردیم. تقریبا همه دانش آموزان به خانه هایشان رفتند، اما دختر برادرم مشغول صحبت با دوستش بود. این گفتگو نیم ساعت طول کشید و ما همچنان منتظر نشسته بودیم. در این نیم ساعت اخوى حتی یک کلمه هم اعتراض نکرد. با وجود اینکه خیلی خسته بود و مشغله های دیگر مثل جلسه، سخنرانی، نماز جماعت و … داشت، او آرام در ماشین نشست تا صحبت فرزندش تمام شد و من به این همه صبر او غبطه خوردم.