در دفتر نشسته بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم، همسر شهید اردستانی بود. گفت: «آقای رحیمیان! محمد رفته حوزه امتحانی و راهش خیلی دور است، اگر ممکن است یک ماشین بفرستید او را بیاورند.» من نیز بدون اینکه تیمسار متوجه شود، ماشین فرستادم تا فرزندش را از حوزه امتحانی به منزل برساند. شب که تیمسار به منزل میرود، از امتحان و چگونگی رفتن محمد به حوزه میپرسد. محمد میگوید: «بابا، رفتنی خیلی اذیت شدم ولی برگشتنی راحت آمدم، ماشینی از اداره آمد و من را تا منزل آورد.»
به اتاق رفتم. شهید اردستانی درحالی که عصبانی به نظر میرسید رو به من کرد و گفت: «آقای رحیمیان، شما به چه حقی برای بچه من ماشین میفرستی، مگر ماشین اداره برای بچه من است؟ از این پس حق نداری برای اعضای خانواده من ماشین اداره را بفرستی!»